جدول جو
جدول جو

معنی توان کن - جستجوی لغت در جدول جو

توان کن
(اَ دَ اَ)
بمعنی آدمی با نیروی توانا بکار که هرچه بخواهد کند، تواند و بر آن قادر باشد و ترجمه فاعل مختار است به پارسی، زیرا که توانا بمعنی قادر و ناتوان عاجز است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، از صفات خدای تعالی زیرا که دهنده قوت و قدرت و توانائی است. (ناظم الاطباء). رجوع به توان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توانستن
تصویر توانستن
از عهدۀ انجام دادن کاری برآمدن، قدرت بر کاری داشتن، توانا بودن، توانایی داشتن، یارستن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کُ / اِ کُ / اُ کَ)
تواناکننده. نیرومندکننده. قدرت دهنده:
جهان آفرین ایزدکارساز
تواناکن ناتوانانواز.
نظامی.
رجوع به توانا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ گُ تَ / تِ)
روشن کننده. روشنایی بخش. روشن ساز. که نورانی کند. که روشن و تابان سازد:
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم.
نظامی.
- روشن کن چشم، شادکننده:
روشن کن چشم مرقدان را
در مرقد تنگ و تار بینند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
جسم کل که جرم فلک نهم باشد و آن را تنائید و تنبد و تنتن و تن سالار گویند. از فرهنگ دساتیر نقل شد. (انجمن آرا) (آنندراج). تنامبد. جهان و گیتی و آسمان نهم. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است
لغت نامه دهخدا
(تْرا / تِ نَنْ)
ولایتی است در لائوس که 84000 تن سکنه دارد و مرکز آن گزیانگ - کوآنگ است
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
از: توان + ستن، پسوند مصدری، پهلوی ’توانیستن’. قدرت داشتن.مقتدر بودن. (حاشیۀ برهان چ معین). استطاعت. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت و قدرت داشتن. (ناظم الاطباء). قدرت داشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). توانائی داشتن. (فرهنگ فارسی معین). قدرت. مقدرت. اقتدار. اطاقه. یارستن. ممکن بودن. مقدور بودن. میسر بودن. تانستن. دانستن. یک مصدربیش ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ایا بلایه اگرکارکرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟
رودکی.
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
ابوشکور.
دو چیز است کو را به بند اندر آرد
یکی تیغ هندی یکی زرّ کانی
به شمشیر باید گرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392).
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین.
عماره.
اگر شهریاری به گنج و سپاه
توانست کردن به ایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین.
فردوسی.
اگر کس نیازاردیت از نخست
به آب این گنه را توانست شست.
فردوسی.
که لختی ز زورش ستاند همی
که رفتن به ره بر تواند همی.
فردوسی.
چه کنم که سفیه را به نیکوئی
نتوانم نرم کردن از داشن.
لبیبی.
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه.
منوچهری.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی.
منوچهری.
نه ستم رفت بمن زو، و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی.
منوچهری.
فرمود که جواب نویسید که ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید اکنون هرکه می تواند بودن می باشد و هر کس نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ایضاً ص 30).
گفتم چه شود که من شوم تو
گفتا که تو من شو ار توانی.
خاقانی.
دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهدۀ یار برگرفت.
سعدی.
زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم
من نیفتاده ام آنسان که توان برخیزم.
سعدی (از آنندراج).
نفس بی علم هیچ نتوانست
جز به علم این کجا توان دانست ؟
اوحدی.
، لایق و قابل بودن و سزاوار و لایق شدن. (ناظم الاطباء). شایستن.روا بودن. ممکن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و ده گونه آن بود که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). که نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). و شریف آنکس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). و اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه بیان شرایع به کتاب تواند بود (کلیله و دمنه). و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد اندر آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه)، دست یافتن و غالب شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا دَ)
توانستن و قابل شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 289 و ص 308 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
توانا بودن، توانائی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
((تَ نِ تَ))
توانایی داشتن، قادر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توان گر
تصویر توان گر
غنی، متمول
فرهنگ واژه فارسی سره
ازعهده برآمدن، توانایی داشتن، درتوان داشتن، قدرت داشتن، یارستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
لتكوّن قادرةٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
Afford, Can
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
se permettre, pouvoir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
permitir-se, poder
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
সামর্থ্য থাকা , করতে পারা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
позволять , мочь
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
sich leisten, können
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
дозволяти , могти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
pozwalać, móc
دیکشنری فارسی به لهستانی
فاجعه آمیز، مخرّب، ویرانگر
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
برداشت کرنا , کر سکنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
alabilmek, yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
kumudu, kuweza
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
permettersi, potere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
여유가 있다 , 할 수 있다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
余裕がある , できる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
להרשות , יכול
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
वहन करना , करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
mampu, bisa
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
买得起 , 能
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
zich veroorloven, kunnen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
permitirse, poder
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از توانستن
تصویر توانستن
สามารถ , สามารถ
دیکشنری فارسی به تایلندی